ديد موسي يک شباني را به راه کو همي گفت : اي خدا و اي الهتو کجايي تا شوم من چاکرت چارقت دوزم کنم شانه سرت
گفت با آن کس که ما را آفريد اين زمين و چرخ از او آمد پديد
گر نبندي زين سخن تو حلق را آتشي آيد بسوزد خلق را
دوستي ِبي خرد خود دشمني است حق تعالي زين چنين خدمت غني است
بي ادب گفتن سخن با خاص ِحق دل بميراند، سيه دارد ورق
گفت اي موسي دهان دوختي وز پشيماني تو جانم سوختيجامه را بدريد و آهي کرد تفت سر نهاد اندر بياباني و رفت
وحي آمد سوي موسي از خدا بنده ي ما را ز ما کردي جداتو براي وصل کردن آمدي ني براي فصل کردن آمديهر کسي را سيرتي بنهاده ام هر کسي را اصطلاحي داده امدر حق ِاو مدح و در حق تو ذم در حق ِاو شهد و در حق ِتو سم
من نکردم امر تا سودي کنم بلکه تا بر بندگان جودي کنم
ما زبان را ننگريم و قال را ما درون را بنگريم و حال راناظر قلبيم اگر خاضع بُود گرچه گفت لفظ نا خاضع رَوَدزانکه دل جوهر بود گفتن عَرَض پس طفيل آمد عرَض، جوهر غرض